سری بزرگ دیگر رمان در مورد یک نروژی میانسال
در اواخر دهه اول این قرن، یک نویسنده خوش آتیه نروژی اواخر دهه 1930، با دو رمان به نام خود، کتاب جدیدی منتشر کرد، آغازی بر یک مجموعه داستانی طولانیتر که باعث تحسین منتقدان در کشورش شد. منجر به بیش از ده ها ترجمه در خارج از کشور شد. این سریال با سبکی اعتیاد آور و در برخی مواقع به سبک کمپینگ دیوانه کننده، عمیقاً به سؤالات هویت فردی و چگونگی شکل گیری آن می پردازد. قهرمان رمانها مردی است که دوران کودکیاش توسط پدرش آزار میدهد و سالهای نوجوانی اش عمدتاً مشروب الکل، حسرتهای هنری و غم روستایی است.
همچنین تفاوتهای زیادی بین «مبارزه من» اثر کارل اووه کناسگور و کتابهایی که در بالا توضیح دادم، سهگانه کارل فرود تیلر، «محافظه» که آخرین جلد آن با ترجمه انگلیسی باربارا جی منتشر شد، وجود دارد. هاولند در ماه جولای. برای شروع، رمان های تایلر برای او نیستند: آنها بر روی یک سی و شش ساله خیالی به نام دیوید فوربرگ تمرکز می کنند که در تروندهایم، شهری در مرکز نروژ زندگی می کند و به نظر می رسد که از فراموشی شدید رنج می برد. درخواستی از طرف او در روزنامه محلی منتشر شد و از هر کسی که او را در هر زمانی از زندگی اش می شناسد خواسته بود نامه هایی را برای توصیف خاطرات و برداشت هایش از او بفرستد تا بتواند احساساتش را نسبت به خودش بازیابد. شما هستید. فصلهای هر کتاب به نام افرادی است که پاسخ میدهند و شامل نامههای آنها میشود که با داستانهای اول شخص درباره زندگی روزمره شخصیتها پراکنده است. به این ترتیب، کتاب ها نه تنها شخصیت مرموز آنها، بلکه کسانی را که ادعا می کنند او را می شناسند، احاطه می کنند.
پاراگراف آغازین جلد اول توسط مردی به نام جان که در نوجوانی به داوود نزدیک بود، گفته می شود:
ما به آرامی به سمت مرکز شهر حرکت می کنیم - اگر بتوان آن را مرکز نامید، یعنی: یک میدان کوچک و خانه های پراکنده. روی صندلیم به جلو خم میشوم، به خیابان نگاه میکنم، هیچ روحی دیده نمیشود، مکان کاملاً مرده است، خالی است، به سختی یک مغازه وجود دارد، چیزی جز یک کافه در بسته و یک خواربار فروشی با شیشههای رنگی. اینجا بازی می کنیم؟ جهنم، به نظر نمی رسد که حتی کسی اینجا زندگی کند، من نمی توانم به کسی فکر کنم که بخواهد اینجا زندگی کند، که باعث آن شود. می نشینم، پنجره را می چرخانم، آرنجم را روی طاقچه نگه می دارم. نسیم خنک و تازه ای روی صورتم می دوید، نسیمی خوب. سرم را به عقب تکیه دادم و چشمانم را بستم، از دماغم استشمام کردم و هوا را استشمام کردم، آن همه عطر بعد از باران باران، آن عطر خاک نمناک، بوی یاس بنفش. چشمانم را باز می کنم، دوباره به جلو خم می شوم. خدایا جای خالی است، کاملاً مرده، یک روح لعنتی دیده نمی شود و تقریباً هیچ صدایی نیست، جز غرش موتورمان و صدای تق تق چرخ ها روی آسفالت غرق باران. نمی توانم تصور کنم چه کسی را برای زندگی در چنین مکانی انتخاب می کند.
نثر تکراری، روزمره و در عین حال به نوعی فریبنده - شاید بتوان آن را کنوسی نامید - مختص جان نیست. همه آشنایان دیوید زندگی خود را کم و بیش اینگونه تعریف می کنند. زنی به نام Silje چندین صفحه را صرف جزئیات احساسات برانگیخته از نگاه های رد و بدل شده با مادرش می کند و یک بازی کامل را ارائه می دهد و با شوهرش در مورد مناسب بودن وافل برای شام بحث می کند. (او پنکیک را ترجیح می دهد.) یکی از شخصیت های سوم می گوید: «من با بی احتیاطی از پنجره به بیرون نگاه کردم. "باران بود، باد تمام گودالهای درخشان اطراف زمین بازی را خراب میکرد و یک کیسه پلاستیکی سفید به آرامی روی زمین فوتبال که دانشآموزان کلاس ششم در آن استراحت میکردند، شناور بود. در سراسر کتاب ها جزئیاتی از چنین مشخصات بیهوده ای وجود دارد. جان در توصیف خاطرات خود از مادر دیوید، «ته قنداق نیمهتجزیهشده در توالت و نفس یک سیگاری که سعی میکند با آدامس بپوشاند، معمولاً Orbit اما گاهی اوقات Trident» را به یاد میآورد.
به نظر می رسد تیلر، مانند کناسگور، برای عدم تمایز متمایز تلاش می کند - حماقتی عجیب و قابل توجه که ذاتی زندگی است، اما به ندرت به رمان ها راه پیدا می کند. با این حال، برخلاف «مبارزه من» که با کوچکترین جزئیات وقایع زندگی خود نویسنده را بازسازی می کند، «محیط زیست» به ما قهرمانی می دهد که گذشته و هویتش به اشخاص ثالث واگذار شده است. صورت رساله ذاتاً به هر دو معنای کلمه جزئی است و فصول احاطه به گونه ای تنظیم شده اند که شرح حال داوود به تدریج و به طور غیر منتظره ظاهر می شود; برخی از حقایقی که در بالا در مورد آن بیان کردم، به هر حال چندان ساده نیستند. اطراف مضامین مست کننده را بررسی می کند - طبیعت در مقابل تربیت، نحوه شکل دادن دیگران به خود، اخلاق نوشتن - اما با تغییر مکرر مفروضات خواننده و فرش کشیدن زیاد توسط تایلر، که قلاب های روایی و پیچش های داستانی را باز می کند. جنایی نویسان نروژ نیز معروف شدند. (جو نسبو، شاید نمونه اصلی به اصطلاح نوآر نوردیک، یکی از مشهورترین تحسین کنندگان تایلر است.) راز در این مورد نادر است: واقعاً شناختن کسی به چه معناست؟
در پایان، خواننده قبول می کند که دیوید در جزیره کوچک اوترجویا توسط مادری سرکش به نام بریت بزرگ شده است و پدربزرگ قایقبازی به نام اریک داشت که مشتاق دعوا بود. او کودکی بسته و لجباز بود که مستعد حملات طولانی سکوت بود. در نوجوانی با دو آشوبگر دوست شد و ابتدا درگیر جنایات کوچک و سپس در جنایات شدیدتر شد. او به شهر نزدیک نامسوس نقل مکان کرد و در آنجا با دو هنرمند تنها، پسری به نام جان و دختری به نام سیلجه، رابطه نزدیک و عاشقانه برقرار کرد. او در دانشگاه تروندهایم تحصیل کرد. از آنجایی که این جزئیات به طور غیرمستقیم در صدها صفحه آشکار می شود، فرد احساس می کند هاله ای از وعده های محقق نشده در اطراف دیوید آویزان است. (به نظر می رسد همه می دانند که او زمانی رمانی منتشر کرده است.) اوله، دوست دوران کودکی که پدرش با بریت رابطه نامشروع داشت، وقتی در بزرگسالی با دیوید روبرو می شود شگفت زده به نظر می رسد و متوجه می شود که او «مانند یک پارکینگ برای همه چیز کار می کند. ""
[ad_2]